زان یار دلنوازم شکریست یا شکایت       گر نکته دانی بشنو تو این حکایت!

تذکر: مطلب نقل به مضمون شده است حتی حدیث امام علیه السلام!


از یاران امام رضا علیه السلام نقل میکند روزی با یکی از یاران هارون الرشید معامله ای کردم عصر به خانه او رفتم تا حساب و کتاب کنیم ماه مبارک بود! برای من میوه ها و طعام های فراوان برای پذیرایی آورد به او گفتم مگر روزه نیستی؟! گفت:نه،چرا روزه بگیرم؟! و بعد داستانی شگفت نقل کرد گفت روزی هارون الرشید به من گفت چقدر برای اطاعت امر من حاضری؟من نیز گفتم خودم،مالم،خانواده ام و همه چیزم فدای تو! بار دیگر پرسید و من همان ها را گفتم بار دیگری هم پرسید که جوابی جز ان نشنید! سپس به من گفت با این غلام برو و هرچه گفت انجام بده! و شمشیری هم به من داد.سپس با غلام ب خانه ای رفتیم که در آن 20 علوی و شیعه بودند غلام به من گفت همه را بکش و سر ها را درون چاه بیانداز! چنین کردم به خانه دیگری رفتیم و آنجا هم 20 شیعه را کشتم سپس به خانه دیگری رفتم 19 نفر را کشتم هنگام کشتن 60 مین نفر به من گفت روز قیامت جواب جد ما(پیامبر)را چه میدهی؟! من بر خود لرزیدم اما مانع نشد تا او را بکشم پس همه 60 تن را کشتم و سرشان را در چاه انداختم حالا روزه چون منی به چه میارزد.آن یار امام رضا علیه السلام میگوید به نزد امام رفتم و شرح ما وقع کردم آن گاه امام فرمود:"گناه اینکه او ناامید شده است از اینکه 60 تن از شیعیان ما را کشته است بیشتر است!"