چند وقتی میشود که مطلبی نگذاشته ام شاید دلیلش گرمی سر باشد شاید هم سرگرمی
به هر حال اکنون میخواهم حال چند روز پیش خودم را شرح دهم
بیکار بودم و غرق در فکر رفتم در یکی از کلاس ها تنهای تنها بودم؛داشتم از پنجره کلاسی خالی در مجتمع کلاس های دانشگاه به کوه "سید محمد" نگاه میکردم اما‌م‌زاده اسم و رسم داری که فرزند زید فرزند امام سجاد هستند و معمولا دمادم امتحانات پایانترم دانشگاه صنعتی با ترافیک کاری مواجه هستند!
زیارت وارثی خواندم و دلم را بردم پیش پدرش زید
نمیدانم چقدر زید بن علی بن الحسین را میشناسید یا اینکه آیا میدانید فرقه ای هستند از شیعیان امیرالمومنین که معتقدند زید پس از سیدالشهدا چهارمین و آخرین امام شیعه است و دلیلی که بر آن اقامه میکنند جهاد او با حکومت جور اموی بود درباره او حرف و حدیث زیاد است اما چیز هایی درباره او در کتاب "سیره پیشوایان" از آقای پیشوایی خواندم که سند حرف های من خواهد بود در کتاب نوشته بود ابتدا زید در زمان امام باقر از ایشان اذن جهاد خواست و امام صراحتا او را نهی کردند ولی در زمان امام صادق به نزد برادر زاده خود رفت و باز اذن جهاد گرفت این بار امام صادق به او فرمودند:"عمو،اگر میخواهی جنازه آویخته از دروازه کوفه باشی قیام کن" اما او که از این چیز ها نمیترسد! و به کوفه میرود و لشکری با او بیعت میکنند و پیروزی های چشمگیری را هم بدست میآورد اما در یکی از معرکه ها تیری به پیشانی او میخورد و جان میبازد کوفیان او را در زیر رودخانه دفن میکنند، ماموران اموی با کمک جواسیس خود محل دفنش را میفهمند جنازه را بیرون میکشند و مثله میکنند سرش را به دروازه کوفه آویزان میککند و تنش را سوزانده خاکسترش را در آب میریزند. تا شاید درس عبرتی باشد برای سایرین
این ها را نمیدانم برای چه نوشتم
و نیز نمیدانم که پسرش محمد بن زید در کوه های دانشگاه ما چه میکرده است؟
جدی که دانشگاه عجیبی داریم به وسعت اگر بگیری میتواند خودش شهری باشد حداقل سه چهار تا کوه حسابی در خود دارد یک امام زاده و کلی هم تپه برای خودش تصفیه خانه دارد پست 20 کیلوولت برق دارد،پست مخابرات و تا بخواهی زمین بی آب و علف 
دلم برای دانشگاه تنگ میشود قطعا! سال آینده باید از این ورطه رخت بکشم
حکما که آدمی به چه چیزها که دل نمی‌بندد