روایتی کوتاه از زندگی دکتر که میشه پاش ساعت ها گریه کرد ...
***
یک ماشین ولووی قراضه داشت -مال خانمش بود- با هم و با آن میرفتیم اردوگاههای لبنان را میگشتیم. هر جا بچهای را توی خاک و خل میدید دارد گریه میکند -دلیلش مهم نبود- میآمد از ماشین پایین، میرفت طرف بچه، بلندش میکرد، بغلش میکرد، سر و صورتش و اشکهاش را پاک میکرد و میبوسیدش. گاهی حتی حرف نمیزد. اشکهای آنها را که میدید، اشک خودش هم در میآمد.
اوایل فکر میکردم بچه را میشناسد.
گفت: "نه. نمیشناسمش."
گفت: "همین که میدانم شیعه است، کافی است. چون میدانم هزار و سیصد و چند سال است که ظلم را به دوش میکشد."
مرگ از من فرار میکند - کتاب چمران