سپیده که سر بزند

شاید در این بیشه زار خزان زده

گلی بروید شبیه آنچه که در بهار بوییدی

پس به نام زندگی

هرگز نگو هرگز

***

گاهی دل آدمی میگرد آن چنان که از درون خود میشوزد

و گویی تمام عواطفش را زنده زنده میسوزانند

جنگ آغاز میشود!

او سعی میکند تا با سلاح عقل به جنگ این آتش برود

اما عقل آماس کرده! اصلا در این جنگ،بیچاره نمیداند چه کند

به هر طرف یورش میبرد از طرف دیگر میسوزد!

اینجاست که آدمی گوشه ای مینشیند میخواهد طوری بنشیند که کسی ببیند!

اما دریغ که هیچ کس ندید!

او تنها و ذلیل سعی میکند توجه دیگری را گدایی کند

اما گاهی گدایی هم کارساز نیست

این بار همه چیز را از دست داده

و بار دیگر یک گوشه می نشیند این بار نه طوری که دیگران او را ببینند

او دیگر امیدی ندارد

سوسوی توجه دوستی قریب اعماق اقیانوس دلش را روشن میکند